عجب دست به فرمونی داشت حاجی….!

سر کوچه نسترن توی دیباجی شمالی یه بسیجیه در حالیکه هی آب دهنشو مزمزه میکرده و قورت میداده، دائم تکرار میکرده: «عجب دست به فرمونی داشت …. عـــــــجب دست به فرمونی داشت …». فرمانده پایگاه شاکی میشه ازش میپرسه: » چی شده؟! کی عجب دست به فرمونی داشت؟!» …. بسیجیه با زبونش دور لباشو میلیسه و آب دهنشو قورت میده و میگه: » حاجی..! این راننده کامیونه که برامون ساندیس آورد رو میگم … عجب دست به فرمونی داشت بی انصاف … عجب …!» …. فرمانده پایگاه میگه: «خُب مگه چیکار کرده که تو اینقده از دست به فرمونش خوشت اومده …؟!» …. بسیجیه دوباره آب دهنشو با ولع قورت میده و میگه: » بعد از اینکه کامیون اومد توی کوچه نسترن و ساندیسا رو خالی کرد خواست همونجا دور بزنه که من بهش گفتم توی این کوچه 6 متری با کامیون نمی تونی دور بزنی که راننده کامیونه گفت زکی بابا! من با یه فرمونم میتونم توی این کوچه دور بزنم، منم بهش گفتم نمیتونی. اونوقت بهم گفت اگه تونستم با یه فرمون دور بزنم میام میرینم توی دهنت، قبول؟؟؟ که منم قبول کردم حاجی ….» ….. بعد دوباره آب دهنشو قورت داد و ادامه داد: » حاجی..! عجب دست به فرمونی داشت … محشر بود حاجی ….»

لینک همین مطلب در بالاترین

بیان دیدگاه